این یعنی، پرهیز از سادهانگاری. یعنی این که نمیشود مثلاً دربارة شعر حافظ نظر داد و فقط به دریافتها و برداشتهای ناشی از متن و گهگاه به ایدهپردازیهای شخصی از مبهمات اکتفا کرد.
ماهیت هنرمند، در متن همة این دادههای اجتماعی، سیاسی و… شکل میگیرد و تمام اینها عَرَضاند بر او. وضعیتهایی که خودآگاه و ناخودآگاه بر او و اثرش تأثیر گذاشتهاند؛ بنابراین رفتارهای اجتماعی و سیاسی او هم باید در بستر نقد گفتمانی بررسی شود.
این مقدمه را نوشتم تا یادآوری شود که سخنگفتن دربارة کسی مثل رضا براهنی که خود از استوانههای نقد است و نظریهپرداز، شاعر و نویسنده، سالها وقت میخواهد و تحقیق. خصوصاً که جدای از شخصیت هنری و اندیشهمند، جبههگیریهای خاص سیاسی چپ داشت، به خاطرش در دوران پهلوی به زندان افتاد و به گفتة خودش شکنجه هم شد و چند سال بعد به امریکا رفت. این وضعیت به خودی خود، آنقدر پارادوکسیکال است که سرمنشأ بسیاری از حرف و حدیثهای صفر و صدی باشد. حالا به اینها اضافه کنید که یک برج قبل از پیروزی انقلاب در ایران، به آیت الله خمینی نامه بنویسد و از رهبری او تقدیر و تشکر و از انقلاب ایران حمایت نماید. بعد هم به ایران بیاید و در مقالهای به تاریخ دوم بهمن پنجاه و هفت، برای حمایت از انقلاب در روزنامه اطلاعات، از علمای اسلام دفاع کند و به امپریالیسم جهانی و صهیونیسم بتازد. چند سال بگذرد کتابهایی چاپ کند، کلاسها و دورههایی برپاکند، شاگردانی پرورش دهد و خیلی زود از فعالیت فرهنگی و سیاسی منع شود. در اواسط دهه هفتاد، برای گذران باقی عمر، به کانادا که جزیی از بلوک غرب است برگردد. همان غربی که پیشترها، این ذهن شیفتة مارکس، در آنجا به انگلیسی دربارة آنچه درایران به مذاقش ناخوشایند آمده، قلمفرسایی کرده و جایزه هم گرفتهاست. چه ملغمهای!
همینهاست که باعث شده، در طی ساعات اولیه درگذشت او، تب موافقان و مخالفان بالا برود و به روال احساس حرفهایی زده شود که هنوز بوی تحلیل به خود نگرفتهاند. بگذریم از خیلِ هیاهو که برای عقب نماندن از قافله و اظهار وجود، دهان بازکردهاند و چیزکی پراندهاند از سر توهم، یا بدون خواندن حتی یک کتاب از او وااسفاها سردادهاند. اینها اما جدی نیست و در درازمدت محلی از اعراب نخواهد داشت.
باید زمان بگذرد تا صاحبان قلمهای وزین، همت کنند و دربارة او که خواهناخواه، نقطة پررنگی در ادبیات معاصر است، هر کدام از منظری بنویسند. دربارة او که شاعر، نویسنده و نظریهپرداز و استاد دانشگاهی بوده که کار سیاسی هم کرده، آن هم، آنقدر که زندان و انزوا و دشمنتراشی در پیداشتهباشد.
در نهایت اگر پژوهشگری ادیب، آشنا به امور اجتماعی و سیاسی عمرش قد بدهد و وقایعی را که در متنش قرار داریم، به طور کامل از سر بگذراند، با جمعبندی همة جوانب، شاید بتواند متنی نزدیک به واقعیت و منصفانهتر ارایه دهد.
به باور من جایگاه براهنی در زمینة نگرههای نوآفریدِ شعری، در ردیف نیما و شاملو است، از منظر ریختن آب در خوابگه مورچگان.
یازده مجموعه شعر، هرچند او را در آمار، شاعر مینمایاند؛ اما هفت کتاب داستان و هفت اثر در زمینه نقد و نظریه ادبی، بررسی این منشور چندوجهی را دشوارتر میکند. براهنی را عدهای به شعر می شناسند، برخی به داستان، گروهی به نگرههای ادبی و بعضی به فعالیت سیاسی و… حال آن که رضا براهنی جمع همة اینهاست. منشوری که دست روزگار، تراش نامتقارنی به او دادهاست.
اگر همگان بر پایه خرد سخن میگفتند، «طلا در مس» او کافی بود برای این که ایستاده به احترامش کف بزنند. نه این که منِ نویسنده این متن، عاشق سینهچاکِ او باشم و از این جایی که هستم سربلند کنم و با کلاهِ افتاده، آثار نقد ادبی او را فصلالختام گمان کنم؛ اما تأثیری که هنوزاهنوز این مجموعة سهجلدی بر جامعة شعری گذاشته، قابل انکار نیست و هنوز جایگزینی همسطح یا نزدیک به آن نوشته نشده است.
پیش از این گفتم که به باور من، براهنی، از منظر ارایة نظریههای شعری، همردیف نیما و شاملو بود. قابل درنگ آن که با واکاوی آثار، خطر کرد و گفت که نظریههای شعری نیما حتی در آثار درخشانش نمود و کاربرد ندارند، و عقیماند …و به دنبال نیما، شعر شاملو را هم راهیِ بنبست میبیند.
براهنی در موخرة کتاب «خطاب به پروانهها» زیر عنوان «چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم؟» در راستای همین باور، پیشنهادهای تازهای را مطرح میکند و مدعی میشود که این نظریه، راه گریز شعر فارسی از بنبستهای شعر کهن و نیمایی و سپید است.
یاوه نیست اگر بگویم، او ـ که با کارکرد قالبهای سنتی شعر معاصر میانة خوشی نداشت ـ ناخودآگاه و عملاً برخی از شاعران سنتیسرا را به یافتن راههایی نو برای جلوگیری از میرش و احیای این قالبها یا افزودن ظرفیتهایی جدید به آنها از طریق گریز از هنجارها ترغیب کردهاست.
رهایی شعر از قید تصویر و مفهوم و احساس و وزن و ریتمی که شاعر به شعر میدهد، پرورش وجهة زبانی خاص هر شعر، اهمیت به همة ارکان زبان و رهایی از استیلای نحوی از مهمترین شاخصهای نگرههای شعری اوست.
با همة اینها، به نظر میرسد که تا این زمان، شعر براهنی نتوانسته در میان عموم علاقهمندان به ادبیات، راهی را بسپرد که کمابیش شعر شاملو و نیما و فروغ طی کردهاند.
چهرة داستانی، او نیز به نسبت داشتههای بالقوة آثارش، به خوبی دیده نشدهاست. از میان هفت اثر داستانی، «روزگار دوزخی آقای ایاز» که به نقد ساختار اجتماعی و سیاسی دهه چهل پرداختهاست، بیشتر شناخته شدهاست. «هلن سیسکو»، که به عقیدة «ژاک دریدا»، بزرگترین نویسندة معاصر فرانسوی است، کشف و خواندن این اثر را، در طول زندگی کتابخوانیاش، حادثهای کمیاب همچون سربرآوردن یک محبوبِ مرده از گور میداند.
به هر روی، براهنی را که بسیاری پدر شعر پست مدرن ایران میدانند، نمیتوان با خطکشیهای جناحی و جاهلانه از صحنة ادبیات ایران پاک کرد. حالا که زمان، نقطة پایان بر آخرین سطر کتاب زندگی او گذاشته، امید است که دانشوارن و پژوهشگران اندیشهمند، با پرهیز از سطحینگری، به بررسی و واکاوی منصفانه آثار او بپردازند و تصویر روشنتری از او ارایه کنند.
آخرین تصویری که بسیاری از مخاطبان جدی ادبیات، از او در خاطر دارند، مربوط است به چند روز پیش از فوتش. مکان حیاط آسایشگاهی در کاناداست. نشسته بر صندلی و نحیف، با آن نگاه غریب و ابروهای پرپشت و ریش بلندی که دیگر پروفسوری نیست. تصویری تاثیرگذار که آدم را به یاد رابینسونی رازآلود میاندازد که سالها در جزیرة تنهایی زیستهاست.
محسن رضوی
شیراز. هشتم فروردین 1401